ارثیه
خداداد
انگار می توانست همه آنچه را که ته باغ بالای چاه کنار اتاقک در کله پیرمرد گذشته بود بخواند. به خاطرش آمد نوهاش هم همانطور خیره نگاهش کرده بود. معلوم بود پسرش همان وقت تصمیم نگرفته بود. خوب که نگاه کرد مطمئن شد پسرش همان چشمها را داشت. همانها که پرهیز میکرد از دیدنشان در آینه. همان چشمهای مریم که هر بار به آینه نگاه میکرد، با غضب نگاهش میکردند. مریم مادرش بود انگار همه این اتفاقها را او سالها پیش رقم زده بود با یک نفرین. همان موقع که روی تخت افتاده بود و بعد از بیست سال به هوای اینکه میخواست توی ده بمیرد پسرش را کشانده بود آنجا. زن سوم علیخان بود بعد از دو تا زن که هیچ کدام بچه نیاورده بودند. همه میگفتند اجاق علیخان کور است و بی وارث میماند. علیخان چهل و پنج سالی داشت که مریم را گرفته بود. همانجا توی ده آبستن شده بود و تنها پسر علیخان را آورده بود.
مریم
آسمان ابر گرفته و هوا نمدار بود. مردها همگی رفته بودند دنبال گرگها، که آن سال بد جوری جری شده بودند و تا پای آغلها هم آمده بودند. نه پیش از آن سال دیده بودش و نه بعد از آن. حالا بعد از بیست سال روی تخت افتاده بود و میدانست که امشب را به صبح نمیرساند. صدای جیرجیرکها را میشنید و بوی نم باغچه را، که باد همراه عطرچوبهای تازه و گلهایی که نمیشناخت میآورد. تنها چیزی که میخواست این بود که یک بار دیگر قیافه سلیمان را ببیند و بی هیچ بهانه آوردنی همه چیز را برای خداداد گفته بود.
خداداد
خداداد آشفته پالتویش را برداشت و از در جلوی باغچه زد بیرون. تا میدانگاهی هیچ کس نبود. بی معطلی راه افتاد. میخواست تا از خانه اربابی و همه آنچه شنیده بود بگریزد. باد بوته چرخه ای را توی کوچه خالی میغلتاند. پایش توی گل کنار جو رفت و سر خورد. بلند شد و لباسش را نگاه کرد، تا زیر سینهاش گل شده بود. دور میدانگاهی یک قهوه خانه بود و خوار و بار فروشی که همه احتیاحات ابتدایی اهالی را رفع میکرد، نانوایی و عطاری که قیافهاش را توی شیشه آن نگاه کرد. لبهای باریک و کشیده، چانه تیز، موهای بورش و با خودش فکر کرد: «غیر از چشمهام». یاد سلیمان افتاد و لرزش گرفت. راهش را ادامه داد. جلوی قهوه خانه داشتند خونهای گوسفند را میشستند. سگ سیاهی با گوشهای بریده شده آشغالهای لاشه را به دندان میکشید. پسر بچهای هم با لباس قرمز آستین پاره و کله از ته تراشیده چمباتمه زده بود. صورتی کثیف و آفتاب سوخته داشت. چشمهایش با نگاهی حریص سگ را می پایید. همه اینها را خوب به یاد داشت. و اینکه بعد از آن پیچید توی یک کوچه خلوت و کنار چنار خشکی به دیوار تکیه داد. پوستش رفته بود و تنهاش پوک شده بود. با این حال با سماجت سر پا مانده بود. آتش سیگار که به انگشتهاش رسید و سوزاندش، باعث شد به خودش بیاید. هیچ جوری توی کتش نمیرفت. او پسر علیخان بود و البته وارثش و حالا همه کاره ملک اربابی. با قدمهای تند راه برگشت را پیش گرفت. به خانه که رسید دسته بیل بلندی را برداشت و راهش را به طرف اتاقک ته باغ کج کرد.
سلیمان
آتش ذغالهایش توی ایوان از بالای کاهدان انبار معلوم بود. علیخان نشسته بود و مثل هر شب وافور را گذاشته بود گوشه لبش. گویی عزمش را جزم کرده بود قبل از مرگ هر چه را که داشت دود کند. بغل ملا نشسته بود و آتش ذغال را فوت میکرد. گر میگرفت و تا جرقه میزد، شروع میکرد به فحش دادن که: «قرمساقها مگر نگفتم خوب بگردانیدش.» اهل نماز و روزه بود، ولی حتی ماه رمضان هم نوبتهای تریاکش ترک نمیشد. مجوزش را هم از ملا گرفته بود. البته سهم ملا هم از همنشینی پای بساط میرسید، که هیچ وقت از تو نمیانداخت. حتی آن شب هم که همه رفته بودند دنبال گرگها. اول از همه او دیده بودشان، چشمهایشان را که برق میزد. تیر انداخته بود از همان بالای آغل که نشسته بود. خیالش آمده بود سگند، قبل از اینکه خوب نزدیک شوند. به همین خاطر تیرش نشسته بود روی پشت یکیشان. سگها هم معلوم نبود صدایشان چرا در نیامده بود. حالا هم که رفته بودند رد بزنند، سلیمان مانده بود بالای کاهدان بپا. صدا که از پایین آمد خشکش زد. فقط او میدانست چون خودش آنجا بود. اما بقیه میگفتند بعد از اینکه پدرش داده بودش به علیخان نفرین کرده بود و پدرش از سر همان نفرین مرده بود. سلیمان اما میدانست مریم کار را فقط به نفرین نسپرده بود. هر شب میدیدش که تا کنار جو میرفت و پاهایش را توی آب میگذاشت. اما امشب فرق میکرد و تا در انبار را باز نکرد، متوجهاش نشد. موهای بلندش از پشت روسری گلدار قرمزی که مثل دستمال بسته بود بالای سرش بیرون ریخته بود. یک طره مو بر پیشانی خیسش افتاده بود و روی شقیقه از کنار چشم راستش تا روی گوشش کشیده شده بود. چند تار مو هم بر گونههای تبدارش خزیده بود و افشان شده بود. چشم و ابروی مشکی داشت. در چشمهای درشتش رگهای سرخ دویده بود، لبریز از شرری مفتون کننده. لبهایش گلگون نبود ولی او دوست داشت. صورتی رنگ پریده بود و شیارهایشان از خشکی نبود. یک جوری انگار انار رسیده که ترک میخورد. قطرهای عرق از زیر چانه بر گردن برهنه کنار رگ نزدیک گلویش لغزید. خردههای ریز کاه بر گودی استخوانهای ترقوهاش برق میزد، زیر نور مرده مهتاب که به زحمت از شکافهای سقف بر بدنش مینشست. شال سفیدی روی دوشش انداخته بود و زیر پستانهایش گره زده بود. لباسش تر شده بود و نفس نفس که میزد پستانهایش بالا و پایین میشد، بیفاصله چسبیده به پیرهنی که دور کمر باریکش چین خورده بود. بر ساق و مچ سفیدش هیچ النگویی نبود. لبه پایین دامنش را بالا گرفته بود و پاهایش تا زانو پیدا بود. پاشنه پایش را بالا گرفته بود. ماهیچههای پشت ساقهای باریک و ورزیدهاش منقبض و منبسط میشد. بر کف خاکی انبار که قدم میزد پاشنه و گودی پشت زانویش پر و خالی میشد و انحنای روی رانش از زیر دامن بالا میآمد و برجسته میشد. نگاهی به دور و برش انداخت و آرام سلیمان را صدا زد. سلیمان نفسش را که حبس شده بود بیرون داد و از روی کاهدان پایین آمد. خیره به ذرات غبار که در ستونهای نور ملایم اطراف او میچرخید نگاه کرد. دستهایش را گرفت گونهاش را بوسید و او را به بغل گرفت. کنار هم روی علفهای تازه دراز کشیدند. نمیدانست چقدر از اینها را مریم برای خداداد گفته بود. توی بغل سلیمان که دراز کشیده بود، لختی اندامهاش رنگ پریده مینمود. به جز گونهها و خیرگی چشمهاش که هراسی بی حیا ته آنها موج میزد. اصلا مگر هیچ کس غیر از سلیمان که این تصویر را تا آن لحظه مثل یک راز با خودش حمل کرده بود، میتوانست این معجزه را تعریف کند. چشمهای خداداد چقدر شبیه چشمهای مریم بود، وقتی که پدرش را برای آخرین بار نگاه میکرد.
خداداد
مریم برایشان فقط چشمهایش را به ارث نگذاشته بود. اینها را حالا خداداد میدید که با سری شکافته به چشمهای پسرش خیره شده یود. به خاطرش آمد نوهاش هم با آن لباس قرمز آستین پاره و کله کچلش همانطور خیره نگاهش کرده بود.
دیدگاهها
میتوانید دیدگاههای این پست را در ماستودون و اینجا ببینید. برای نوشتن دیدگاه خود روی لینک زیر کلیک کنید.